سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوش آمدید!
نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : یکشنبه 96/7/2
زمان : 9:40 صبح
ویژه نامه نوروزی
نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ویژه نامه نوروزی

خودم هم به این تیتر می خندم! تقریبا برای خودم هم غیر منتظره بود. ویژه نامه های نوروزی را می نویسند که هم در تعطیلات سرگرمی و اوقات فراغت ها پر شود و هم در نگاهی دیگر حرفهایی که در یک سال گذشته زده اند و مهم بوده تکرار شود و هم حرف های نزده را حالا که فرصت تفصیل هست پرداخت و گفت. این شد که ناخودآگاه این یادداشت ثانیه، ویژه نامه نوروزی می شود.


عجب سالی بود! می دانم این جمله توصیف مزخرفی از یک سال می تواند باشد، حتی اینکه بگوییم چه سال تلخی بود، مزخرف تر است، بهر حال آدم ها می میرند، و شاید اگر به آمار اموات در سالی که گذشت نکاهی هم بیاندازیم خیلی تفاوتی با سال های قبل و بعدش نداشته باشد ولی حالا صلاح بر این بوده که قرعه به نام قطره های درشت و شاید رنگی ملت ایران بخورد و آنهایی بروند که بیشتر در چشم بوده اند. خلاصه خدا رحمت شان کند. بگذریم یک سال هم مرثیه من و شما را می سرایند! فعلا که زنده ایم بگوییم از 1395؛ حقیقتا سال 94 را خیلی دوست داشتم، نمی دانم چرا، شاید به خاطر وضعیت نسبتا آرامی که داشتم. پویایی آن سال هر چه بود در یک سری کانال های خاص می گشت ولی 95 از ابتدایش عجیب شد.
همان روز اولش یکی زحمتی قبول کرد و بواسطه اش راهی راهیان شدم که از میان خاک ها کلی در این وبلاگ نوشته بودم و بعدترش هم به انحای مختلف گذشت و بالا پایین هایی را چشیدم و همزمانی های تصادفی که کار را سخت کرد و آسان کرد...

 هر سالی که میگذرد، در بستر خود اتفاقاتی دارد که قصه را جذاب می کند و نقش اولش را می پزد، امسال هرچه فکر کردم اتفاقات آنقدر دفعتا نبود که بتوانم اسمش را بگویم بلکه سالی سرشار از بالا پایین ها شیرینی ها و تلخی ها و پیشرفت ها و پسرفت ها بود. خیلی خوب است آخرش که محاسبه می کنیم لا اقل در نظرگاه شخص خودمان پیشرفت ببینیم و امیدوارم که همه هم همینطوری باشند. (باز هم آخر یادداشتم ابراز امیدواری کردم!)


1395 + راهیان نور + شیفت شب + سمینار + رجب + زیر سایه خورشید + شهرآرا + توت فرنگی + سال آخری + کربلا + اربعین + او + راه روشن! + جامعه شناسی + بیمارستان + پیک نیک + هفت تیر + چهارمی از چهارتا! + سرپایینی + مینیمالیسم + دیستینگوپاتیسم


96 برایم همانند 92 سرنوشت ساز خواهد بود، اللهم فصل علی محمد و آل محمد و حبب الی ما رضیت به 




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : یکشنبه 95/12/29
زمان : 5:21 عصر
احتمالا تکراری!
نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم


احتمالا تکراری!


پیشنهاد میکنم نخوانید. جدی! فکر می کنید حرف جدید برای گفتن دارم؟ اصلا واقعا بین این آدمهایی که حرفهای من را میخوانند کدامشان دنبال این هستند که حرف جدید بشنوند؟ حرف جدیدی نیست نهایتش یک چیزی را جویده ام و دوباره تراوشات ذهنی ام را روی این کاغذ(!) خالی میکنم.

به این فکر می کردم که این وبلاگ در بردارنده چه جور اطلاعاتی میخواسته باشد. یادم است نوشته بودم جایی برای حرف های بیشتر خصوصی ام. به نوعی حرف هایی که نمی شد در اینستا نوشت و می گذارمشان اینجا، مثل خیلی از یادداشت هایی که در این جا منتشر شد، بالاخره کی به کی است؟ تا آدرس به کسی ندهی و کسی هم ایضا خیلی دوستت نداشته باشد و یا دیگر نهایتش در رودروایسی نماند، عمرا با وجود این کانال های شلوغ تلگرام و اینستا و اخبارِ مزخرف (به معنای آراسته شده با چیز های فریبنده!)، وقت و حوصله داشته باشد که این وبلاگ گم و گور را بخواند. از اصل موضوع دور نشویم، می گفتم که اینجا هم خصوصی طور است چرا که با وصف هایی که رفت کسی به اینجا سر نمی زند، خودم هم فراموشش میکنم از دست #حرف_مردم! ولی به هر حال نمی دانم چرا ولی تعلق خاطری دارم به این وبلاگ و این صفحه و شاید فکر میکنم باید یک چنین چیزی در زندگی ام وجود داشته باشد.

خلاصه که اینجا را ساختم برای اینکه هر از گاهی از خودم امتحانی بگیرم، چند کلمه ای بنویسم که بعدا چهارتا آدم بیایند یک گیری به این قلم بدهم که خوش تراش تر شود.

از این حرف ها که بگذریم، باید یک حرف درست و حسابی هم بزنم دیگر، بالاخره تا اینجا آمده اید، بیایید به یک موضوع با هم فکر کنیم. آیا تا به حال شده که بخواهید یک حرفی را با یک عزیزی، نمی دانم چه عزیزی اینجایش را خودتان تصور کنید، با یک عزیزی بخواهید درد و دل کنید ولی ندانید از کجا شروعش کنید؟ الان من فرض میکنم شما که این را می خوانید از سر خوش شانسی یا بدشانسی عزیز من هستید!!
دقیقا لحظاتی قبل از اینکه این بند را شروع کنم به همین سوال فکر میکردم، از کجای زندگی ام باید برای عزیزم تعریف کنم؟ به هر حال آنقدر هم زندگی مان پیچیده است که حق هم داریم فکر کنیم که از کجایش حرف بزنیم!!
فرضا از صبح که بیدار می شوید، اعضای خانواده که خب می بینید شان، یکی دو تا از گروه های تلگرام که خب دوستشان دارید و چک میکنید ببینید رفقای جغد مسلک تان چه نالیده اند بعد می زنید بیرون و اول همسایه روبرویی را می بینید و بعد هم لابد یکی دو تا عابر گذری دیگر و بعد هم راننده اتوبوس و مسافر ها و شاید تا الان که از خواب بیدار شده اید و سوار اتوبوس شده اید اقلا صدنفر دویست نفر آدمیزاد از جلوی چشمتان رد شده باشد، خب اگر در ساعت اول اینقدر آدم دیده باشید خدا می داند تا شب که بر میگردید و در شهر به این دردندشتی زندگی میکنید چند هزار تا آدم دیگه را می بینید! ببینید الان حق دارید که فکر کنید ببینید از کجای این شهر حرف بزنید. اینکه امروز ظهر توی خیابان به خاطر جای پارک با یکی هم سن و سال خودتان بحث کرده باشید و نه او حرف شما را فهمیده باشد و نه شما حرف او را فهمیده باشید. تااینکه چند دقیقه بعد ترش یکی به شما تستر عطر تعارف کرده باشد و ازش نگرفته باشید یا حتی چند ساعت بعد تر از آن با یک عزیز دیگری در حال جر و بحث باشید و دعوایش کنید که ناراحت نباشد و اخم هایش را باز کند، یا از صبح که از خواب بلند شده اید تا الان منتظرید یک عزیز دیگری موبایل محترمش را بردارد و یک پیام به شما نثار کند که از نگرانی اش درآیید!

باور کنید سخت است انتخاب بین این همه حرف برای گفتن با یکی مثل شما که اگر خیلی هم صبور بوده باشید، چند خط پیش صبرتان تمام شده و منتظر نون پایان قصه من هستید! من هم هنوز نمی دانم بین حرف هایی که زدم کدامشان را باید به یک عزیزی بگویم که اندکی احساسم جاری شود روی زبانم و عقربه فشار از محدوده قرمز فاصله بگیرد.

اقلا فایده نوشتن این است که می نویسی، حالا بخوانند یا نخوانند، این آخر کاری گفتم یک شعاری بدهم یک امضایی پای این یادداشت بگذارم که آقا من مسلمانم! ببینید همیشه خوب است که خداوند متعال را در نظر داشته باشیم، ولی من میدانم و شما هم می دانید که گاهی آدم هایی مثل من گرچه ممکن است دوست داشته باشند که حرفشان جز توحید نباشد ولی آنقدر درگیر می شوند که در همان نمازشان هم خم ابروی تو در یاد آمد و حالتی رفت که محراب به فریاد آمد و داد و هوار که نماز می خوانند تا بندگی کنند ولی کو گوش شنوا؟ شما برایش دعا کنید که رهایش نکنند...

 

 

به امید خبر های خوب




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : پنج شنبه 95/10/23
زمان : 11:0 عصر
حتی یک لیوان آب جوش
نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم

حتی یک فنجان آب جوش

پس از چندی حالم برای نوشتن خوش است، این مدت که به لطف شهرآرا و ابر و باد و مه و حتی خورشید حال خوشی برای نوشتن نداشتم دلم پر می زد برای این وبلاگ، ولی امروز خوب شدم که بنویسم. همین الان هم که این ها را تایپ میکنم و به آراستن این نوشته فکر می‌کنم نمی‌دانم که چه باید بگویم، آنقدر حرف دارم ولی انگار همین نوک انگشتم باشد، نمی‌ریزد روی کاغذ.

 سوژه ثابت نوشته‌های این موقع رفتن تابستان و شروع سوز های سرد پائیز است. همیشه گفته ام خیلی پائیز را دوست ندارم. هیچ چیز به بهار نمی رسد و خوش به حال نیمکره ی جنوبی که هوایش دارد کم کم گرم می شود و شکوفه ها می‌آیند و زمین‌شان زنده می‌شود.

 گذشته از این حرف های دخترانه، روزگارم بوی غربت می‌دهد. راحت بگویم حتی یک لیوان آب جوش خشک و خالی هم از گلویم پایین نمی‌رود. دیگر طول و تفصیلش را اینجا نمی شود گفت و کوبیدشان به دیوار اینترنت که نامحرم زیاد است. ما که امیدمان به خداست، خودش تدبیر کند این زندگی را و خودش توفیق بدهد بر تلاشی که شایسته است.


اللّهُمَّ فَصَلِّ عَلی محمّد و آلِه و حَبِّبْ اِلیَّ ما رَضیتَ بِهْ/خدایا بر محمد و خاندانش درود فرست و آنچه را خود برای من می‌پسندی، در چشم دلم آراسته گردان*

 

شکّر به صبر دست دهد عاقبت ولی       بد عهدی زمانه زمانم نمی‌دهد  

شب عید غدیر 1395
عید ولایت مبارک
(چقدر از این تبریک های کلیشه ای بدم می آید اه) 

 

_____________________________________

* دعای پانزدهم صحیفه سجادیه، ترجمه محمد مهدی رضایی نشر معارف




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : دوشنبه 95/6/29
زمان : 4:21 عصر
هشت دقیقه ای که نمی گذرد
نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم

 ساعت را می بینید؟ اگر یک وقت فکر کردید که ساعت 14:52 دقیقه است سخت در اشتباهید، دقیقا دوازده ساعت بعد یا قبل از چهارده و پنجاه و دو دقیقه را نشان می دهد! بله ساعت هشت دقیقه مانده به سه ی صبح است. حالا اینکه چرا هشت دقیقه مانده به سه زیادی کند می گذرد را در چند خط آینده خواهید فهمید.شیفت شب را خیلی ها فقط تصور می کنند و خیلی ها هم (شاید یکی مثل شما) حتی تصور هم نمی کنند ولی موجودات دوپایی در این ملت وجود دارند که علاوه بر تصور، آن را با پوست و گوشت و استخوان چشیده اند. حالا پلیس و نگهبان و دکتر و پرستار و دانشجوی رادیولوژی خیلی فرقی نمی کنند، مهم این است که شیفت شب می روند این موجودات.

 

شیفت شب

 


بسته به شغل و کار مزه ی شیفت شب ها متفاوت است ولی همه‌ی آن ها مثل چای یا قهوه یک ته‌مزه ی تلخ دارند. ته‌مزه ی تلخ دوری از خانواده، آن هم در پاسی از شب و شاید زمان طلوع آفتاب. البته تنهایی هم هست که خب چون گاهی همین تنهایی هم شیرین است ازش به عنوان تلخی یاد نمی کنیم. از تلخی اش که بگذریم شیرینی هم دارد، البته شیرینِ شیرین هم نباشد مثل تلخیِ قهوه طعم غریبی دارد که لذت بخش است. شیرینی شیفت شب باز هم به شغل و کار وابسته است ولی در کار ما همه ی شیرینی همان دلخوشی از این است احساس میکنی داری کاری برای کسی انجام میدهی و امید داری که این کار حالش را بهتر کند. همین که از اتاق با رضایت بیرون می‌رود و گاهی لبخند و تشکر هم روی لبانش باشد. همین که حاصل کار خودت را روی مانیتور میبینی و حتی خوشحال می شوی که اتفاق خاصی نیافتاده و حتی اینکه گاهی می یابی چه شده و این راز را با خودت نگه میداری تا کسی برای بیمار کاری کند و حالش بهتر شود. به هر حال این ها بیشتر مزه ی خود کار است تا مزه ی شیفت شب ولی خب همه اش با هم حساب می شود دیگر.در حاشیه بگویم که گاهی آرزو می‌کنم بیمارانی را که واسطه ی درمانشان می شوم ،روز دیگری بیرون مثلا در خیابان ببینم ولی بعید میدانم آن ها من را بشناسند یا حتی یادشان بماند. اما خب به هر حال برای خیلی هایشان به این صحنه که دوباره ملاقات کنیم و استثنائا مرا هم خاطرشان باشد فکر کرده ام.

و اما هشت دقیقه ای که نمی گذرد؛این دقایقی که به خاطرشان تا اینجای کار کشاندمتان چند دقیقه ای است که وقت خستگی انتظارش را می کشم تا نوبت استراحتم شود بعد از هشت ساعت درگیری با بخش! و شانس شما این هشت دقیقه با این هشت ساعت جور شد و نمی خواهم این هشت ها  را به بیمارستان «امام رضا (ع)» ربط دهم.خلاصه ضمن اینکه دست ما کوتاه است و خرما بر نخیل، شیفت شب با حال است، چه میدانم کاش می توانستید تجربه اش کنید.

 

خدا قسمتتان کند...




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : یکشنبه 95/3/2
زمان : 10:36 عصر
از میان خاک ها/برای اطمینان
نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از میان خاک ها مجموعه ای از چند یادداشت است که از میان خاک ها و به بهانه ی خاک های جبهه ها و اردو های خاکی راهیان نور نوشته ام. دوست دارم این چند روز که هنوز خاطراتش در ذهنم زنده تر است، یکی یکی منتشرشان کنم، شاید وسطش یادداشت دیگری هم آمد و زدم جاده خاکی ولی تا آخر تعطیلات 14 روزه ی اول 95 جاده آسفالته ی وبلاگ ثانیه ""از میان خاک ها""ست.البته این یکی، کمی دیر شد! پوزش...

 

برای اطمینان

روز آخر منطقه ی آخر، کانال کمیل، شهدای نوجوان تشنه ی مظلوم، همان هایی که امام با ملائکة الله یکی شان کرده بود.توی خاک ها راه می رفتم و مردد شدم.

روی این یادداشت ابتدا اسم تردید گذاشتم، چون توی خاک ها به این فکر می کردم که این بچه ها تا اینجای کار روی چه حسابی آمده بودند؟ صدای آهنگران و آهنگ حماسی و وعده بهشت و زیارت اباعبدالله بچه ها را سرریز می کند توی آتش جهنم عراقی ها؟
فکرم می رفت که به داعش بپیوندد توی این روش ها ولی باور باور است. بچه ها حرف امام را باور می کنند و دیگری حرف دیگری را. تفاوت کار اینجاست که این حرف امام است و حرف امام حرفِ صاحب الامر
لذاست که دیگر باوری که این ها با آن تشنگی پایش در آزادی ایستادند، باور داعشی ها و امثال آن ها نیست. باوری که پس این همه سال هنوز هم خبر از زندگی آن ها می دهد و خاکشان هم زنده می کند.
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

 

رزق نزد دوست را خودشان می فهمند چه مزه ای ست...

 

گردان کمیل

 

اردو و کاغذ هایش هم تمام می شود، درست مثل عهد و پیمان هایی که پایان می یابد. #شرمنده_ایم





:: برچسب‌ها: سفرنوشت از میان خاک ها
نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : سه شنبه 95/1/17
زمان : 10:34 عصر
از میان خاک ها/ در حسرت باران
نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از میان خاک ها مجموعه ای از چند یادداشت است که از میان خاک ها و به بهانه ی خاک های جبهه ها و اردو های خاکی راهیان نور نوشته ام. دوست دارم این چند روز که هنوز خاطراتش در ذهنم زنده تر است، یکی یکی منتشرشان کنم، شاید وسطش یادداشت دیگری هم آمد و زدم جاده خاکی ولی تا آخر تعطیلات 14 روزه ی اول 95 جاده آسفالته ی وبلاگ ثانیه ""از میان خاک ها""ست.

 

در حسرت باران


دست هایم توی دست شهدا و وجود شهدا پیرامون ما اولین برکتش باران است، ولی اگر نگاهت کنند.

اگر نگاهت نکنند و از دستت ناراحت باشند هر چه قدر هم سعی کنی که بباری در حسرتش می مانی.

می ترسم از اینکه به بهانه ی دیگری کشانده باشندم آنجا، و اگر هم باریده ام به واسطه ی رفقای نظر کرده بوده است. ولی قصه قصه‌ی خوف و رجاست. اگر اباعبدالله رحمت واسعه است پس این سربازانش هم بویی از خودش برده اند. من می دانم که هستم، ولی ظاهرا می دانم شهدا هم که هستند، این می شود که رجا بر خوف می چربد، گرچه من، منم.

چشمت ناپاک شود در حسرت باران می مانی. خدایا به حق این شهدایت پاک کن این گوی های سرگردان را.




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : چهارشنبه 95/1/11
زمان : 2:30 عصر
از میان خاک ها/دعوت
نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از میان خاک ها مجموعه ای از چند یادداشت است که از میان خاک ها و به بهانه ی خاک های جبهه ها و اردو های خاکی راهیان نور نوشته ام. دوست دارم این چند روز که هنوز خاطراتش در ذهنم زنده تر است، یکی یکی منتشرشان کنم، شاید وسطش یادداشت دیگری هم آمد و زدم جاده خاکی ولی تا آخر تعطیلات 14 روزه ی اول 95 جاده آسفالته ی وبلاگ ثانیه ""از میان خاک ها""ست.

 

دعوت

 

مراسم تحویل سال نو و مناجات با صاحب الزمان، مثل بقیه مردم؟ کلا این بچه هایی که برای زیارت بی خیال سال تحویل کنار مامان و بابا می شوند مثل بقیه نیستند. مراسم تحویل امسال خیلی عادی متفاوت بود. ندیده بودم که دم سال تحویل کلی جوان دور هم بنشینند و اشک بریزند و اشکشان از افسردگی هم نباشد.

بعد از سال تحویل و عید مبارکی های معمول ، اتوبوس سر کج می کند به سوی طلائیه. طلائیه حالم خوب نبود. درگیر بودم و گرم سخن گفتن با بچه ها.
کاش یکی از این بچه هایی که می باریدند را واسطه می کردم که ببیند اگر قرار نیست ببارم چرا اینجا حاضرم؟!
طلائیه هم...

می گویند نه رزق است نه قسمت بل که دعوت است. دعوت کرده اند ما را؟ ما؟ من را می گویم، خودش را. با قصه های 94 چرا مرا خوانده اند؟ خوانده اند که بی محلی کنند؟

ای که مرا خوانده ای
راه نشانم بده... 





:: برچسب‌ها: سفرنوشت از میان خاک ها
نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : دوشنبه 95/1/9
زمان : 9:23 صبح
از میان خاک ها/امانت
نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از میان خاک ها مجموعه ای از چند یادداشت است که از میان خاک ها و به بهانه ی خاک های جبهه ها و اردو های خاکی راهیان نور نوشته ام. دوست دارم این چند روز که هنوز خاطراتش در ذهنم زنده تر است، یکی یکی منتشرشان کنم، شاید وسطش یادداشت دیگری هم آمد و زدم جاده خاکی ولی تا آخر تعطیلات 14 روزه ی اول 95 جاده آسفالته ی وبلاگ ثانیه ""از میان خاک ها""ست.

 

 

امانت

 

داشتم با خاک ها بازی می کردم و یکی هم از شهدا می گفت. مثل همه ی مناطق دیگر که از شهدا می گویند. همینطور که دستم را توی خاک قفل کرده بودم احساس کردم دستم را گرفته اند. محکم هم گرفته بود. راوی می گفت بچه ها را به عقب بردند؟ والله نبردند، مگر جوان رشید بیست و چند ساله قد و قواره اش توی یک کیسه برنج جا می شود؟ دستم را گرفته بودند، من هم دلم را امانت گذاشتم شلمچه. این شد که امانت دادم دلم را و قرار شد که اگر خواستند پسم دهند که هیچ ولی اگر بنا بر برنگرداندن امانت بود، خودشان بشویند و پاکش کنند و برش گردانند.

 

دست شهید در دستم، زیر چادر مشکی آسمان اولین پیمانی که بستم این بود که دلم را شلمچه بگذارم و بروم.





:: برچسب‌ها: سفرنوشت از میان خاک ها
نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : جمعه 95/1/6
زمان : 11:16 صبح
درویش کن چشتو!
نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم

دور سایت های آمریکایی هم باید خط قرمز کشید.

وبگردی توی سایت هایشان مثل قدم زدن در خیابان هایشان می ماند، درست مثل قدم زدن در سایت های وطنی. هر چیزی که در خیابان می بینی توی سایت های خودی پیدا می شود، کما اینکه هرچیزی که در خیابان هایشان پیدا بشود، در سایت هایشان هم پیدا می شود و لزوما معنای خیابان یک راه ده متری و بیست متری آسفالته با جوی آب و چراغ راهنمایی و خط کشی نیست. خیابان هایشان مجاز از شهرهایشان و شهرهایشان هم مجاز از روح جاری در آن است. روح فرهنگی جاری در جوی خیابان های غربی...

وقتی قدم زدن توی خیابان های وطنی مستلزم این باشد که گاهی سرت را پایین بیاندازی، قدم زدن توی وب هم مثل همان چرخ زدن هایمان در خیابان است دیگر!

تازه گاهی بعضی از خیابان ها را نروی راحت تری! اسم نبرم دیگر که فلان خیابانِ فلان شهر ما درست مثل فلان خیابان شهرهای اونها،فلان سایتشان حتی، تکلیفش مشخص است، می دانی که بروی به گناه می افتی

حالا خواستی سرت را پایین بیانداز تا شگفتی ها را ببینی* نخواستی هم...

 

 

یا علی مددی

 

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*غُضُّوا اَبْصارَکُم تَرَوْنَ الْعَجائِبَ رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود چشمهایتان را (از نامحرم) بپوشانید تا عجایب و شگفتیها را ببینید.بحارالانوار، ج 101، ص 41.

**پی نوشت از آن جا که رطب خورده کی کند منع رطب، لذا مخاطب پست نویسنده.




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : یکشنبه 94/11/4
زمان : 2:59 صبح




.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.