للحق
سفر هم خوب است.مسافرت اصلا روح را جلا می دهد، دلیل هم زیاد دارد، از رها شدن از بند روزمرگی های زندگی شهری تا دیدن مناظر زیبا و دل سپردن به بی نهایتِ جاده همه اش خیال آدم را راحت میکند.
از چند روز قبل از شروع سفر شوق رانندگی در جاده داشتم، اینکه این شوق از کجا سرچشمه گرفته بود نمی دانم ولی اگر رانندگی خسته کننده باشد، مزه ی خستگی اش شیرین تر است وقتی به خاطر راندن در جاده باشد.رانندگی در لابلای ترافیک شهر و درگیری مداوم با پدال ها اعصاب را به هم میریزد ولی جاده یک پدال است و یک فرمان و بی نهایت خط فاصله که از رویشان میگذری...
شاید قبل تر می پنداشتم که لذت گذر از جاده، در دیدن آدم ها و مناظر و ساختمانهاست ولی حالا نظرم این است که اتفاقا لذت گذر از جاده در گذشتن از آن است، در تداعی زندگی به ظاهر بی نهایت ما. زندگی هم مثل همین جاده، بی نهایت می نماید ولی به واقع هر چند بی نهایت رو به پایان است.مسیر یک روز تمام می شود و به مقصد مرگ می رسی، آن مقصد پایان و تابلوی ایست جاده ی زندگی ماست.
درباره ی لذت گذر از جاده می گفتم، در حرکت اگر به مقصد فکر کنی لذت مسیر را از خودت گرفته ای، باید در عین توجه به مقصد از جریان هوای پنجره و نزدیک و دور شدن درخت ها و تابلو ها و از گردش خورشید از پشت سر به پیش رو لذت برد. چقدر سفر مانند زندگی است.
در عین حرکت به سمت هدف و فراهم آوردن موجبات رسیدن به آن، که همان حرکت و توقف نکردن باشد، باید زندگی را هم چشید و لذت برد.
این سفرنوشت ها ادامه دارد...
:: برچسبها: سفرنوشت