سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاید این جمعه بیاید...ولی می آید؟
نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه ی اول و دوم نیست که می گذرد.جمعه ها گذشت در انتظار غایب همیشه حاضر، یوسفی که بین برادرانش هست ولی نیست.یوسفی که روی فرش برادرانش راه می رود، ولی کسی او را نمی شناسد. آیا وقت آن نرسیده که خودش را به ما نشان دهد؟آیا وقت آن نرسیده که بیاید و عالم را دگرگون کند؟ آیا وقتش نرسیده که بیاید و بندگان خدا را زنده کند و زمین را آباد؟ بگویم باز هم از این سوال ها؟ خودتان هم میدانید آنقدر حرف از این سوال ها هست، که بگوییم آقا بیا که زمین تنگ شده، آقا بیا که آسمان نمی بارد، آقا بیا که دشمن نمی گذارد آب خوش از گلویمان پایین رود، آقا بیا که ناموسمان را در جای جای دنیا به تاراج می برند و کاری نمی توانیم بکنیم.

آقا نیا، به جان خودم بیایی هم با این جماعت به غربت علی دچار می شوی. من خودم را می‌گویم، خیلی ها هم مثل من. واقعیت را ببینیم دیگر. حسن ظن به عبادالله به جای خودش ولی من هم یکی از همان خلق الله. اصلا برای خودم میگویم آقا. نیا... می ترسم بیایی و بزنم زیر پیمانم. می ترسم بیایی و آخرش خودم سنگت بزنم. انتظار من وقتی انتظار است که انتظار باشد. من در ظاهر زمین و آسمان را به هم میدوزم در دعا هایم، که ظهر الفساد فی البر و البحر، که خدایا اگر نیامد، اگر بین من و او مرگ افتاد، إن حال بینی و بینه الموت، اگر خاک بر سر شدیم، مرا از قبر بیرون بکش و ...، در ظاهر که این هاست ولی در ظاهر است دیگر! دم و دستگاه و برو بیایی به هم زده اند مشتاقان گریانش ولی این مشتاقان گریان، به جز اشک کار دیگه هم میکنند؟! یا فقط گریه می کنند و عقایدشان را مرور میکنند و برای سلامتی مولایشان صدقه می اندازند؟

همه اش همین است؟ به خدا باید بترسیم از این عجل لولیک الفرج ها. باید بترسیم از اینکه نامه میزنیم و پیام صادر میکنیم که بیا و ولی هنوز شمشیر را نمی دانیم به دست چپ بگیریم یا به دست راست. من یکی که می ترسم از اینکه بیاید و یا همه این خلق الله با هم جلویش بایستند یا هم که همه خلق الله سمت مولایشان باشند و من در سپاه مقابل قلم بزنم و سخن برانم که مهدی فاطمه فلان است و فلان موضعش غلط بود و از این حرف های صد من یه غاز آبکی. یکی نیست بگوید، تویی که عرضه ترک یک گناه ساده را نداری تویی که قدرت برآمدن از پس نفس را نداری و یک نگاهت را به سختی جمع و جور میکنی، کجای کاری؟ برو پی کارت تو را چه به العجل العجل گفتن، خودت شتاب کن در رسیدن به سپاه یار...




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : جمعه 94/8/8
زمان : 5:58 عصر
قحط سوژه!؟
نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم

 

اینکه چقدر گذشته از آخرین باری که ایشان را به روز نموده ام ، نمی دانم. هربار که خواستم حرفی بزنم و چیزی بگویم در این وبلاگ تازه تأسیس نوپا، بهانه ای پیش آمد،کاری پیش آمد و نشد، همین الان هم که این ها را تایپ می کنم، نمی دانم آخرش این چند خط به سرمنزل مقصودش که همان ثانیه باشد می رسد یا نه!

 

اسمش را بگذارم قحط سوژه یا چیز دیگر!؟ به هر حال به بهانه ی نداشتن سوژه از خیر فکر کردن روی اینکه چه چیزی اینجا بگذارم، گذشته ام. این تقصیر را گردن خیلی ها می توانم بیاندازم، از نگاره و رفقایش گرفته تا اینکه خیلی موضوع مشخصی برای نوشته هایم در اینجا مشخص نکرده ام. همه این بهانه ها باعث می شوند اینجایی که باید دست کم هفته ای یک بار آپ دیت شود کارش می رسد به دوماهی یک بار، امیدوارم دیگر اینطوری نباشد...

امروز عزیزی از دست رفت، خدا غریق رحمتش کند که خوب وقتی رفت، ظهر جمعه و دهه اول محرم. پدربزرگ ها دوست داشتنی هستند، خصوصا اگر خیلی با ایشان دمخور باشی و الفاظ و کنایه ها و نصیحت ها و حرف هایشان توی ذهنت سیلان داشته باشد.امروز در آن ساعت هایی که درگیر آرام کردن جو خانه ی پدربزرگِ بی پدربزرگ بودم و به بقیه کمک میکردم، اصلا حواسم به این نبود و یا شاید یادم نبود که من هم باید برایش اشک بریزم، ولی آن قدر غم های بزرگتر و دردناک تر دیده بودم که این برایم آنقدر سنگین نبود که نتوانم آرامشم را ، حداقل آرامش ظاهری ام را حفظ کنم. مادرم را در آغوش گرفته بودم و انگار داشتم برایش روضه اباعبدالله می خواندم تا آرام تر شود، پیر مرد در بستر به آرامش رفته بود، لا یوم کیومک یا اباعبدالله...

درباره قحط سوژه میگفتم، از نوجوانی و قبل تر از آن، وقتی به قحط سوژه بر میخوردم که انشایم با موضوع آزاد بود.حالا هم این وبلاگ شده موضوع آزاد زندگی من! به نظرم اگر بنا باشد در اینجا بعضی حرف هایم را که گفتنی هستند بزنم، چه سیاسی ، چه احساسی ، چه اجتماعی و ... حداقل موضوعی دارم که قحطی نشود...



در این روز ها بین اشک ها، رستگاریِ محمد جاویدی را هم بخواهید...

 

 

موضوع بعدی=واژه پردازی




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : جمعه 94/7/24
زمان : 11:18 عصر
شهر چشمه های بهشتی
نظرات ()

للحق

 

چشمه های بهشتی را با آبی گوارا شیرین و حتی طعم دار می شناسیم، خود بهشت هم که دیگر لا یرون فیها شمسا و لا زمهریرا*...


حالا میان این توصیفات از بهشت و چشمه های بهشتی چرا این نام را برای شهرشان برگزیده اند!؟حالا اگر شهرشان فقط به خاطر چشمه های آب خنکش معروف بود حرفی باقی نمی ماند اما دیگر نام شهر چشمه های بهشتی برای سرعینی که وقتی اسمش می آید ملت به یاد چشمه ی آب جوش گوگردی اش می افتند نام خنده داری است! از شوخی گذشته فوائد بسیاری از این آب جوش جوشان بر درودیوار شهرشان نوشته اند که امید است واقع باشد.

حالا که سخن از سرعینِ اردبیل شد باید از بازار خوردنی هایش هم بگویم. در این شهر هر جای بازارش قدم بگذاری عسل فروشی نمی شود نبینی ولی از آن خوشمزه تر رستوران ها و کبابی هاست که بوی آنها آدم سیر را گرسنه می کند؛خلاصه بگویم اسکناس در جیب مسافر خیابان های سرعین آرام نمی گیرد تا اینکه در دخل یکی از همین کبابی ها جای بگیرد. 

قصد سفر به شمال و شمال غرب ایران را داشتید این چشمه های بهشتی! را ازدست ندهید البته به شرط جاده؛طیاره سواری باشد برای کارهای حیاتی (;

 

این سفرنوشت ها ادامه دارد...

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*انسان/13





:: برچسب‌ها: سفرنوشت
نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : جمعه 94/5/16
زمان : 10:22 عصر
خط فاصله های بی پایان
نظرات ()

للحق

 

 

سفر هم خوب است.مسافرت اصلا روح را جلا می دهد، دلیل هم زیاد دارد، از رها شدن از بند روزمرگی های زندگی شهری تا دیدن مناظر زیبا و دل سپردن به بی نهایتِ جاده همه اش خیال آدم را راحت میکند.

از چند روز قبل از شروع سفر شوق رانندگی در جاده داشتم، اینکه این شوق از کجا سرچشمه گرفته بود نمی دانم ولی اگر رانندگی خسته کننده باشد، مزه ی خستگی اش شیرین تر است وقتی به خاطر راندن در جاده باشد.رانندگی در لابلای ترافیک شهر و درگیری مداوم با پدال ها اعصاب را به هم میریزد ولی جاده یک پدال است و یک فرمان و بی نهایت خط فاصله که از رویشان میگذری...

شاید قبل تر می پنداشتم که لذت گذر از جاده، در دیدن آدم ها و مناظر و ساختمانهاست ولی حالا نظرم این است که اتفاقا لذت گذر از جاده در گذشتن از آن است، در تداعی زندگی به ظاهر بی نهایت ما. زندگی هم مثل همین جاده، بی نهایت می نماید ولی به واقع هر چند بی نهایت رو به پایان است.مسیر یک روز تمام می شود و به مقصد مرگ می رسی، آن مقصد پایان و تابلوی ایست جاده ی زندگی ماست.

درباره ی لذت گذر از جاده می گفتم، در حرکت اگر به مقصد فکر کنی لذت مسیر را از خودت گرفته ای، باید در عین توجه به مقصد از جریان هوای پنجره و نزدیک و دور شدن درخت ها و تابلو ها و از گردش خورشید از پشت سر به پیش رو لذت برد. چقدر سفر مانند زندگی است.

در عین حرکت به سمت هدف و فراهم آوردن موجبات رسیدن به آن، که همان حرکت و توقف نکردن باشد، باید زندگی را هم چشید و لذت برد.

 

 

این سفرنوشت ها ادامه دارد...


 

 

 





:: برچسب‌ها: سفرنوشت
نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : پنج شنبه 94/5/1
زمان : 8:56 عصر
شب آرامش
نظرات ()

للحق

و امشب را شب قدر نامیدند، شبی که قدرش را جز خودش نداند.

شبی که بهتر از هزار ماه است، شبی که بی اندازه است.

شاید برای این بی اندازه است که شب آرامش است.

شاید شب آرامش است، چرا که سرآغاز تقدیر است.

شب باشکوه تقدیر، شب قدر ، سلام بر آن تا هنگامی که صبح آن را می شکافد.

 

 




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : یکشنبه 94/4/14
زمان : 9:3 عصر
بدون نت هرگز
نظرات ()

تلگرام و قبل از آن وایبر و لاین و قبل تر وی چت، هرکدامشان به اندازه ای فکر و ذهن را مشغول میکردند در حدی که اگر لحظه ای آنلاین نمی بودی همانطور نگرانی ها بود که از در و دیوار ذهنت بالا می رفت با این چیز ها انقدر مغز درگیر میشود که اگر یک روز موبایل را در خانه جا بگذاری یا از قضای روزگار برق برود و مودم خاموش احساس میکنی ارتباطت با دنیا قطع شده و  منزوی شده ای، به خاطر این است که خیلی در بند این صفر و یک ها اسیر شده ایم.

چاره ای هم نداریم درست مثل برق ، نسل ما نسلی است که با برق و الکتریسیته به اندازه ی آب و غذا سرو کار داشته و اگر آن را ازش بگیری زندگی اش مختل میشود ، هم زندگی به معنای زنده بودن و هم زندگی به معنای شغل و کار و روابط اجتماعی که در زندگی من ترجمانش می شود از یخچال تا تیوب اشعه ایکس!


این اسارت را باید چاره کرد، به نظرم تا جایی که میشود باید درگیر این لایک ها و کامنت ها نشد البته که این حرف به معنای سیر زندگی بدون تکنولوژی نیست.




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : جمعه 94/4/12
زمان : 3:33 عصر
اصطلاحات آناتومیکی
نظرات ()

للحق*

 

هر چه فکر کردم سوژه ای برای نوشتن بهتر از توصیف حال بی حال خودم پیدا نکردم.

این روز ها که به بهانه‌ی درس و امتحان از همه جا و همه کس تقریبا جدا شده ام، واقعا خستگی وجودم را پر کرده.

نه می توانم بنویسم، نه این تنهایی و خستگی انگیزه درس خواندن برایم می گذارد. البته این خستگی روحی مانعی نیست که نشود از سدش در ماه رمضان گذشت ولی به هر حال هست

برنامه زندگی ام این روز ها روزمره شده، روزمرگی خسته کننده؛ سیری از خواب و درس و امتحان و اینترنت و خواب و درس و...

گفتم که قلمم به نوشتن نمی رود نه این که نمی توانم بل که به محض اینکه قلم به دست می شوم همانا اصطلاحات آناتومیکی است که میخواهد ازو تراوش کند

خدا آخرش را به خیر کند... 

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*للحقِ اول نوشته هایم را به جای بسم الله نمی نویسم که بسم الله را جایگزینی نیست،مزه ی شیرینی است که برای حق بنویسی و کار کنی، یکی می نوشت جالب بود برایم، من هم نوشتم...

 




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : دوشنبه 94/4/1
زمان : 2:4 صبح
موسیقی آرامش
نظرات ()

للحق

بعد از چند وقت یک آهنگ  گوش میدادم، برای چند لحظه ای آهنگ دلم را آرام کرد.بعد از آرامش به این فکر افتادم که چرا این آهنگ ها ،هرچند که خیلی هم اهنگ نرمی نباشد و اندکی هم ضربآهنگ تکراری داشته باشد ، آدم را آرام میکند.
دنبال جواب سوال به این نتیجه رسیدم که آهنگ نیست که آرامش با خودش می آورد بلکه تصاویر حس ها و خاطره هایی است که با آهنگ یادآوری میشوند.خاطره های خوشی که آن آهنگ با آن ها سپری شده ، هر چند بتوانی آن هارا با زبانت بازگو کنی ولی نوع یاداوری آهنگ چون عمیق تر است آرامش هم پیدا می شود.
این آهنگی را که امروز مقدمه این چند خط شد، حدود سه ماه پیش در دوران یک احساس و انتظار ناب و دوست داشتنی خیلی گوش داده بودم و امید من در آن انتظار با این آهنگ و چند آهنگ دیگر عجین شده است.وقتی دوباره گوشم به آن می خورَد آن امید در دلم می درخشد.
بهانه آهنگ بود ولی بیشتر یادآوری آن حس ناب که گفتم برایم بهانه نوشتن شد.اصلا بدون دل نمی توان نوشت، نوشتن هم مثل نواختن موسیقی یا نقاشی در قالب ذهن انباشته از اصول و چارچوب ها نمی گنجد مگر اینکه آن اصول هم در دلت جاباز کرده باشند.




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : یکشنبه 94/3/17
زمان : 12:0 عصر
خانوادگی
نظرات ()

للحق

به عنوان یک جوان ، شاید عجیب باشد که بگویم فیلم های مربوط به سبک زندگی را بیشتر از فیلم های اکشن دوست دارم .فیلم هایی که درباره سبک زندگی هستند برایم جذاب تراند.شاید به خاطر اینکه این فیلم ها معجونی از احساسات و اتفاقات عجیبی هستند که همه اش در فیلم های اکشن پیدا نمی شود. فیلم های اکشن شاید بشود گفت فقط هیجان دارند و به سختی می شود در طول تماشای ان ها به فکر فرورفت ولی خب در فیلم های "خانوادگی" (اسمش را من می گذارم خانوادگی، شاید فیلم خانوادگی که من میگویم فیلم خانوادگی ذهن شما نباشد) بر خلاف فیلم های اکشن، علاوه بر آن هیجان حرکتی ناشی از صدای گلوله و آتش انفجار، هیجان های مختلف دیگری هم پیدا می شوند که مزه ی معجون کارگردان را دل نشین و خاطره انگیز تر میکند. شاید به همین خاطر است که فیلم های اکشن جایگاهی در مسابقات و برنامه های مختلفی که در آن ها از فیلم ها تقدیر می کنند ندارند.فیلم های خانوادگی معمولا اتفاقی ساده را در زندگی یک فرد روایت می کنند ، جریان ساده ای که ناگهان تلنگری روال عادی آن را بر هم میزند و داستان و ماجرای فیلم از آنجا کلید می خورد.




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : جمعه 94/3/15
زمان : 5:39 عصر
واژه
نظرات ()

للحق

واژه ، سلول بدن افکار و اندیشه هاست.سلولهایی که برای تنفس و زندگی مثل سلول های بدن نیاز به غذا دارند، غذایی از جنس خود سلول ها از جنس مطالعه، البته این سلول ها عمری هم دارند، عمری که بسته به مردم و مخاطبشان تعیین میشود و مجموعه این سلول ها بافت ها و اندام هایی را می سازد که در بین مردم کاری مثل کار همان اندام های بدن را برای بدن می کنند.بعضی از آن ها امنیت را حفظ میکنند ، بعضی از آن ها رهبری میکنند و بعضی شرایط زندگی را برای فکر و اندیشه ی آدمی فراهم می کنند، با این تمثیل این واحد حیاتی تفکر  را نمی شود راکد گذاشت. هرچه بیشتر از آن ها بسازی بدنه ی افکارت قوی تر می شود، قدرتمند تر می شود.
روز های آینده برای من روز های نوشتن و تفکر خواهد بود، روز هایی که امید است بتوانم این بدنه شاید بد ترکیب تفکرم را با سلول های جدید خوش تراش کنم. هفت هشت روزی هست که همین واژه ی «واژه» در ذهنم می چرخد تا ثانیه را به روز کنم ولی فرصت نشد تا امروز...

 

 




نویسنده : محمد جاویدی
تاریخ : شنبه 94/3/9
زمان : 10:8 عصر




.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.